ستاره باران

هرچی دلت می خواد

ستاره باران

هرچی دلت می خواد

نظر دوستان

سلام دوست دارید چه چیزهایی در این وبلاگ قرار دهیم ؟منتظر نظرات شما هستیم.

دختری که از مادرش اجازه‌ی زنا گرفت!!

دختر جوانی از مادرش خواست تا او را به فاحشگی (زنا) اجازه دهد!!



مادر آگاه در صدد نصیحت دخترش برآمد چرا که این خواسته، از نظر اجتماعی امری ننگین و از نظر دینی نیز حرام بود و این کار چنین شخصی را هر چند که دارای زیبایی و ثروت باشد، از جامعه ساقط می‌گرداند.

اما دختر بر رأی خود پافشاری نمود.

چه می‌پنداری؟ مادر با اصرار دخترش چه کار کند…؟!

مادر با اصرار دخترش موافقت کرد اما به چند شرط؛ اگر در این شرطهای مادر پیروز شد، پس اختیارش در دست خودش می‌باشد..

شرط اوّل مادر این بود که از دخترش خواست صبحگاه در جلوی قصر حاکم بایستد و هنگامی که حاکم از قصر خارج می‌شود و از جلویش می‌گذرد، خود را بر زمین بیندازد؛ گویا که بیهوش شده است و سپس بنگرد که چه چیزی برایش رخ می‌دهد.

دختر شرط مادر را پذیرفت تا ببیند چه می‌شود.. او صبح روز بعد جلوی قصر حاکم رفت و هنگامی که حاکم بیرون شد، خود را به بیهوشی زد و به زمین انداخت. ناگهان حاکم به سویش شتافت و او را از زمین بلند کرد و همه با اهتمام زیاد دور و برش جمع شدند.

دختر جوان تظاهر کرد که به هوش آمده است و از حاکم سپاسگزاری نمود و شتابان از آن‌جا دور شد تا به مادرش خبر دهد که در امتحان اوّل پیروز شده است و امتحان دوم چه باشد… مادرش به او گفت: فردا هم باید به همان‌جا بروی و این نمایشت را به هنگام خروج حاکم که از پیشت می‌گذرد، اجرا کنی. دختر چنین کرد، اما نتیجه‌اش با نتیجه‌ی دیروزی فرق می‌کرد؛ این بار حاکم به سویش نرفت، بلکه وزیر رفت و او را از زمین بلند کرد و دور و برش برخی از محافظان جمع شدند و حاکم اصلاً به وی توجهی نکرد!!

دختر باز چنین وانمود کرد که به هوش آمده و از وزیر تشکر کرد و رفت تا واقعه‌ی امتحان دوم را به مادرش خبر دهد. باز از مادرش نسبت به امتحان سوم پرسید و جواب مادر همین بود که فردا هم باید به هنگام خروج حاکم چنین کنی.

روز بعد هم دختر چنین کرد و هنگامی که خود را بر زمین انداخت، فرمانده محافظان آمد و او را از راه کنار زد و رهایش نمود و به جز چند نفری هیچ کس نزدیک نیامد و این‌ها هم زود او را ترک کردند.. دختر به سوی مادر بازگشت و آن‌چه را پیش آمده بود، با نوعی دلتنگی و حسرت بازگو نمود و از مادرش پرسید: آیا امتحان به پایان رسیده است؟

مادر گفت: نه دخترم! فردا هم از تو می‌خواهم که چنین کاری را دوباره انجام دهی و در آخر مرا از آن‌چه اتفاق می‌افتد با خبر کنی که این آخرین روز امتحان است!

دختر چنان کرد که مادر گفته بود؛ اما این دفعه گریان به نزد مادر آمد که امتحان روز آخر برایش سخت شده بود؛ چرا که کسی به نزدیکش نیامده بود تا او را کمک کند، بلکه برخی او را مسخره کرده بودند و برخی دیگر بد گفته و عده‌ای با پاهایشان او را کنار زده بودند…

در این لحظه مادرِ فهمیده به دخترش گفت: عاقبت زنا همین است؛ در ابتدا همه از اشراف، ثروتمندان و… پیشت می‌آیند، اما وقتی که چند روزی از آن گذشت، همه از تو متنفر می‌شوند، بلکه تو را مسخره می‌کنند. کرامت از دست رفته‌ات هرگز به تو باز نمی‌گردد، حتى پست‌ترین مردم هم تو را به باد مسخره می‌گیرد؛ با وجود آن هنوز هم می‌خواهی زنا کنی عزیزم؟!

دخترجوان عقل و هوشش را باز یافت و از مادر فهمیده‌اش سپاسگزاری کرد و گفت: ممنونم مادرم به این درسی که به من دادی، به خدا قسم که هرگز زنا نخواهم کرد گر چه آسمان و زمین بر سرم فرود آیند؛ چرا که زنا، ذلت، پستی و حقارتی بیش نیست.

موقع الحموتة/ ترجمه: سنت آنلاین

خودتون قضاوت کنید ارزش این چیزاست؟


میگن دوره خراب شده اول میگفتم چرت میگن خراب چی.....؟؟؟

میگن دختر پسرا دیگه دارن ارزششون رو از دست میدن ......؟؟؟؟

میگن بعضیا ارزش و ظرفیت تکنولوژی رو ندارن .....

ارزش آزادی رو ندارن ......

ارزش مد و این حرفا هم ندارن.....

دیدم راست میگن!!!!

یعنی ارزش یک آدم اینه که همش بفکر این باشه که زندگی مردم چجوریه؟

یعنی ارزش اینه بخاطر پول حتی سر نزدیک ترین آشناهاتم کلاه بزاری؟

یعنی ارزش اینه بخاطر پول آدم بکشی؟

یعنی ارزش یک آدم اینه همه وقتشو توی چت و اینترنت و تلفن همراهش باشه و وقتی واسه خانوادش نزاره؟

یعنی ارزش اینه که هرپسری دوست دختر بیشتر یا هر دختری دوست پسر بیشتر داشت از همه بهتره؟

یعنی ارزش یک آدم اینه که همه فکرش سکس(رابطه بد) با این و اون باشه!!!!

یا ارزش اینه که یک  دختر و پسر به جای لذت درست و برن توی یه گوشه خیابون توی ماشین باهم سکس(رابطه بد) داشته باشن؟

الان میگن ارزش شده اینا...................

خودتون قضاوت کنید ارزش این چیزاست؟

خودتون فکرشو بکنید

بعضی موقه ها میگیم خدا چرا مارو دوست نداره؟

چرا هرچی بلاست سر ما میاد؟

میگیم آخه این چه زندگیه ما داریم؟

خداییش تا حالا فکرشو کردید چرا؟

دنبال دلیلش بودید؟

به نظر شما از این نیست که همش چشممون دنبال زندگی این و اونه ؟

دوست داریم دنبال زندگی دیگران باشیم واون چیزی که اون داره ما بهترشو بخریم درجا؟

ازین نیست که اکثرا دنبال عکسای شخصی دیگرانیم؟

ازین نیست که اکثر فکرا زنا و انجام این جور کارا؟

ازین نیست که فساد زیاد شده حتی خیلیا توی ماشین توی خیابون هم انجامش میدن؟

ازین نیست که مرد متاهل و زن متاهل دنبال دوست شدن با شخص دیگه هم هستن ،چه همسرش خوب باشه چه بد؟

ازین نیست که هر پس یا دختر با چند نفر رابطه داره و آخر سر هیچ؟

از این نیست که بعضی از گناهان بزرگ از نظر بعضیا الان شدن ثواب؟

خودتون فکرشو بکنید ......................................

حالا چرا زندگیا پایدار نیستن......................

چرا بلا زیاد شده......................

بد نیست داستان قوم لوط رو هم دوباره بخونیم که دچار عاقبت اونا نشیم.........!!!!!!!!!!

داستان عبرت آمیز از زنا

بخوانید وفرصت را از دست ندهیم :! ! !

 

 

یه بنده خدایی میگفت :

 

همه چیز رو ردیف کرده بودم برای  معصیت بی سابقه

 

بابا و مامانم رو فرستادم خونه ی خاله و عمّه

 

خونه برای معصیت  با دوست دخترم آماده ی آماده بود

 

حساب همه چی رو هم کرده بودم

 

رفتم دنبال دوست دخترم

 

دیدم زودتر از من ، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم ؛ منتظرمه

 

خدائیش دختر پایه ایه

 

خیلی دوسش دارم

 

من و اون وقتی همدیگرو دیدیم ، آروم و قرار نداشتیم

 

تو ذهن من فقط یه چیز میگذشت

 

اونم این که وقتی رفتیم خونه چطور ....

 

احتمالا اونم به همین چیزا فکر می کرد ...

 

چون اولین بار بود که می خواستیم این معصیت  رو تجربه کنیم

 

هم من و هم اون

 

سوار ماشین شدیم

 

دربست گرفتم

 

رسیدیم در خونه

 

با موبایل دوست دخترم زنگ زدم خونه که ببینم همه چی ردیفه یا نه

 

نکنه کسی خونه باشه !

 

دیدم کسی خونه نیست

 

با خودم گفتم : ایول

 

دیگه دل تو دلم نبود

 

می دونستم سه ساعت زمان داریم

 

وباید از این سه ساعت بهترین استفاده رو کرد

 

در حیاط رو باز کردم

 

از راه پله ها رفتیم بالا

 

حواسم به واحدهای همسایه بود که مارو نبینن که یه وقت آمار منو به بابام اینا ندن

 

سریع دو طبقه رو رفتیم بالا

 

نفهمیدم از در حیاط چطور رسیدیم در آپارتمان

 

کلید رو انداختیم توی در ورودی آپارتمان که بریم تو

 

چشمت روز بد نبینه

 

خیلی برام عجیب بود

 

یه اتفاقی افتاد که اصلا فکرش رو نمی کردم

 

یعنی محال بود که یه همچین اتفاقی بیفته

 

کلید توی در شکست

 

هر چی تلاش کردم که یه جوری کلید رو در بیارم نشد که نشد

 

کلی برا این لحظه برانامه ریزی کرده بودم

 

کلی براش فکر کرده بودم

 

مدتها بود تو آرزوهام این لحظه رو تصور می کردم

 

لحظه ای که من و اون با هم تنها بشیم....

 

گفتم عیب نداره

 

تو این سه ساعت وقت هست

 

می رم کلید ساز میارم

 

به دوست دخترم گفتم : بریم کلید ساز بیاریم

 

اونم که پایه تر از من بود گفت : بدو بریم که به لاقل برسیم بریم یه حالی ببریم

 

وقتی انرژی مثبتش رو دیدم

 

انگیزم برای پیدا کردن کلید ساز چند برابر شد

 

سریع از پله ها اومدیم پایین

 

اومدیم سر خیابون

 

روزجمعه

 

حالا کلید ساز از کجا گیر بیاریم

 

سریع یه دربست دیگه گرفتم

 

بعد از یک ساعت چرخیدن تو خیابون

 

یه کلید ساز پیدا کردیم

 

گفتم : آقا داستان از این قراره که کلید توی در شکسته

 

گفت : بریم درستش کنیم

 

اومدیم در خونه

 

به دوستم گفتم : تو برو تو ایستگاه اتوبوس سرکوچه بشین تا وقتی هم من بت زنگ

 

نزدم نیا

 

اگه یکی از همسایه ها تو رو تو آپارتمان ببینه خیلی ضایع میشه

 

اونم که همیشه منو شرمده می کرد گفت :

 

اشکالی نداره عزیزم، من تو ایستگاه نشستم و منتظر زنگتم

 

دردسرت ندم

 

کلید ساز گفت باید قفل عوض بشه

 

دوباره یه دربست دیگه تا قفلسازی و آوردن یک قفل جدیدبرای در خونه

 

اومدیم و قفل رو عوض کردیم

 

همین که لحظات آخر کار کلید ساز بود

 

مادرم زنگ زد موبایلم که ما با خالت اینا داریم میاییم خونه

 

برو یه سری خرید کن و ....

 

ای تف به این شانس

 

همه ی نقشه هام نقس بر آب شد

 

و نشد که آرزوم به واقعیت بپیونده...

 

اون روز کلی پول از تو جیبم رفت

 

کلی هم حساب کتاب که جرا قفل خونه عوض شده به ننه بابام دادم

 

آخرشم شرمنده روی دوست دخترمون شدیم

 

آرزوی اون معصیت  بی سابقه موند به دلمون

 

از اون رو زتا به حالا همش این سوالم تو ذهنمه که :

 

من حساب همه چی رو کرده بودم

 

چی شد که نشد بریم خونه و کلید آهنی(میفهمی چی میگم ، کلید آهنی)

 

توی در شکست

 

کجای کارم اشتباه بود که همین یه دونه موقعیت رو هم که پیش اومده بود از دست دادم

 

............ .......

 

وقتی همه ی حرفاش تموم شد ، اونجایی که محاسبه نکرده بود رو براش توضیح دادم

 

بهش گفتم :

 

گاهی اوقات می شود که که محبی از محبای اهل بیت قصد گناه می کنه ، تمام

 

مقدمات گناه رو هم برای خودش فراهم می کنه و خودش رو آماده ی گناه می کنه .

 

دیگه قدمی تا گناه فاصله نداره

 

فقط یک قدم می خواهد تا گناه به ثمر بنشینه

 

یه دفه میبینه تمام صحنه عوض شده و دیگر موفق به انجام گناه نشد

 

با خودش فکر می کنه که چی شد که نتونست گناه کنه

 

تو محاسبات خودش که اشتباهی نکرده بود

 

پس چرا موفق به انجام گناه نشد ؟؟

 

کمی فکر ....

 

کمی فکر ����.

 

کمی فکر �������..

 

آره داداش من

 

تو اون لحظه خدا کمکش می کنه تا راهش رو کج نکنه

 

 

 

خدا همیشه و همیشه ما را به یاد داره

 

حتی لحظه ی گناه ما را فراموش نمی کنه .....

تازه می دونی تو بعضی از تشرفات هست که  امام زمان به خاطر زیادی گناهان ما در پیشگاه خدا گریه می کنند

 راستی داشتی عجب جای خطرناکی می رفتی

خدا رحم کرد کلید جهنم توی در شکست

 

 

وقتی حرفام تموم شد ، دیدم دانه های درّ مانند اشک به روی صورت صاف و زیباش

 

روان شدن و داره زیر لب زمزمه می کنه :

 

پروردگارا !

 

غلط کردم

 

خدایا !

ممنونم که تنهام نذاشتی ، حتی لحظه ی گناه


منبع:

http://www.morteza93t.blogfa.com/post/12